حاج فردوسی

معلم معنویت، مؤلف منهاج فردوسیان، مستجاب الدعوة

حاج فردوسی

معلم معنویت، مؤلف منهاج فردوسیان، مستجاب الدعوة

سلام بر شما
در شبکه‌های مجازی، مطلبی منتشر شده که در زیر، به استحضار می‌رسانم:
با امام حسین (ع) یا صدام حسین
این داستان را بخوانید که کمتر کسی انرا شنیده است
به روایت شخصی که در این جریان حضور داشت: در سال 1991 میلادی و بعد ازورود نیروهای حرس الجمهوری به کربلای معلی و سرکوب انقلاب شعبانیه و گشودن آتش بر گنبد حسینی و ویرانی منتشر در هر مکان و اجساد پراکنده در زیر آوار ساختمان‌ها و ماشین کشتار صدامی با زنجیرهای خود همه چیز را له می‌کرده و نیروهای ویژه با تجهیزات مخوف، هزاران جوان را بسوی قتلگاه میراندند.
دوست پیر ما می‌گوید حدوداً سه خودرو بودیم که تجهیزات صدامی ما را به جای نامعلومی می‌بردند ولی به سوی صحراهای خارج کربلا.
می‌گوید: در راه به نیروهای امنیتی دیگری برخوردیم که راهمان را به مسیری فرعی تغییر دادند و در آنجا ما را از ماشین‌ها پیاده کردند در زمینی سوزان میان تل‌هایی از ماسه و با لگدهای سربازان و قنداق اسلحه‌ها و فحاشی‌های رکیک در برابر روی مجرمترین افراد صدام حسین، «حسین کامل» ملعون خود را یافتیم.
با خود گفتیم اینجا آخر خط است. قیافه‌ی منفور و مدعی و مشمئزکننده‌اش باعث می‌شد به زمین خیره شویم تا زشتی و پلیدی چهره‌اش را نبینیم ولی زشتی‌های الفاظ و عصبانیتش باعث می‌شد به او نگاه کنیم. ودر هر لحظه می‌گفتیم الان است که دستور گشودن آتش به سوی ما را صادر کند و تشهد را هر لحظه زیر لب زمزمه می‌کردیم.
نهایتاً گفت: کدامِ شما با حسین است؟ و کدام شما با صدام حسین؟
مرد می‌گوید: همه‌ی ما از این مقایسه به خود لرزیدیم در حالی که ده‌ها دهانه‌ی اسلحه به سمت ما نشانه رفته بود. اندیشه‌ها و سبک سنگین کردن‌های ما تمام نشده بود که جوانی حدوداً 16 ساله به پا خاست و با صدای جریء و ثبات کلام گفت: من با حسینم.
حسین کامل مجرم به او گفت: برو و آنجا بایست.
سکوتی ترسناک همه جا را فرا گرفت و آن مجرم بالای گردن‌هایمان قدم می‌زد و با غرور دست خود را بالا آورد که یکی از سگانش تفنگی دست او داد. مسلحش کرد و به سوی جوان نشانه رفت و تمام تیرها را در بدن آن جوان خالی کرد. جوان، غرقه در خون بر زمین افتاد.
به سوی ما برگشت و سؤالش را تکرار کرد؛ کدامِ شما با حسین است و کدامتان با صدام حسین؟
جوان دیگری با همان سن و سال برخاست و گفت: من با حسینم.
مجرم به او گفت: برو کنار آن لاشه بایست (طبیعتاً منظورش همان شهید بود که به سویش تیر اندازی کرده بود)
جوان با قدم‌هایی استوار رفت ولی قبل از رسیدن، به سویش تیراندازی کرد و آن جوان دوم نیز غرقه به خون بر زمین افتاد.
مرد می‌گوید: حسین کامل، مرعوب بود. با وجود اینکه او فرمانده‌ی امرکننده و بازدارنده بود. سؤالش را تکرار نکرد. ترسیده بود که از با حسین بودن همه غافلگیر شود.
مرد می‌گوید: سپس با زشت‌ترین فحاشی‌ها به ناموس و شرفمان و زنانمان به ما گفت: بروید گم شوید.
باورمان نشد که ما را آزاد کرده مگر از آنجا که لگدها بر سر و صورتمان شروع شد و ما به سرعت، بدون اینکه بدانیم به کجا می‌رویم و در حالی که از ترس، مدام به پشت سر نگاه می‌کردیم از آنجا گریختیم. نگاهمان به آن دو شهید بود تا ملامح صورت‌های پاکشان در ذهنمان نقش ببندد و حداقل بدانیم آنها که بودند.
مرد با حالتی که خود را مورد تمسخر و استهزاء قرار می‌داد، گفت: ما جماعت صدام حسین به خانه‌هایمان رفتیم.
شب در خواب، امام حسین (ع) را دیدم که می‌آمد و در پشت سرش تمام شهدا با تمام جبروت، سوار بر اسبانی سفید بودند. امام، پیش شهید دوم ایستاد و پیاده شد و او را بوسید و بر روی اسب خود گذاشت. سپس به شهدای همراهش فرمود: این مرد، با من در ضریحم دفن شود.
سپس به سوی شهیدی که اول به شهادت رسید رفت و او را بوسید و بر روی اسب یکی از شهدا گذاشت و فرمود: اما این را با بقیه‌ی شهدا در ضریحشان دفن نمایید.
یکی از شهدا پرسید؛ سرورم چرا؟ در حالی که هر دو با هم در راه خدا شهید شدند؟
امام جواب داد: بلی و لیکن دومی، مرگ را با چشم دید و سپس گفت: من با حسینم.
حال بفرمایید تحلیل جنابعالی از این ماجرا چیست؟
خیلی ممنون

************
باسمه تعالی

سلام علیکم
این داستان، دانسته یا نادانسته، اصل مهم و حیاتی «تقیه» در شیعه را زیر سؤال برده است. وظیفه‌ی ما در چنین مواقعی از سوی استادان معظم منهاج فردوسیان (علیهم‌السلام) چنین معین شده است که باید جان خود را حفظ نماییم و اجازه نداریم با گفتن کلماتی که مورد پسند ظالم نیست، ظالم را به قاتل خود تبدیل نماییم.
فرموده‌اند هر گاه پای جان در میان باشد، می‌توانیم انکار توحید و نبوت و امامت ـ که سه رکن دین است ـ نماییم، بلکه باید انکار کنیم و کسی که خلاف این فرمایش انجام دهد، خلاف امر و سیره‌ی ائمه‌ی طاهرین (علیهم‌السلام) رفتار کرده است.
پس از آنجا که این داستان، خلاف آموزه‌های دینی است، اینگونه مرحله به مرحله، حکم می‌کنیم:
مرحله‌ی اول: اصل داستان، ساختگی است و چنین چیزی اتفاق نیافتاده است.
مرحله‌ی دوم: اگر با دلایل محکم، ثابت شود که چنین چیزی اتفاق افتاده است، چنان خوابی دیده نشده است و آن خواب، ساختگی است.
مرحله‌ی سوم: اگر کسی که خواب را دیده، با قسم جلاله، اثبات نماید که چنین خوابی دیده است، آن خواب را انکار کرده و حکم می‌کنیم شخصی که در خواب دیده، خیالات و تصورات خودش بوده، نه حضرت سید الشهداء‌ (علیه‌السلام).
زیرا امکان ندارد حضرت سید الشهداء (علیه‌السلام) موضعگیری‌ای بر خلاف امر خدا و پیامبر اعظم و سایر ائمه‌ی طاهرین (علیهم‌السلام) داشته باشند.
نتیجه‌ی عملی کلام، این است که اصحاب منهاج فردوسیان بدانند و آگاه باشند که هر گاه در چنین موقعیتی قرار گرفتند، با صدای رسا و بدون ترس، خود را با «صدام حسین» بخوانند تا خونشان حفظ شود و هرگز چنین حماقت غیرشرعی‌ای به ذهنشان نرسد که بخواهند با گفتن: «من با حسینم» خود را به کشتن بدهند.
خداوند، ما و جامعه‌ی ما را با وظایف دینی خود، آشنا ساخته و از مضرات فضای پر دروغ و شیطنت مجازی، محافظت بفرمایاد.

موفق باشید
حاج فردوسی

تعداد نظراتی که بر این مطلب نوشته شده است: ۰ نظر

اولین نفری باشید که در مورد این مطلب، اظهار نظر می‌کند
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
این وبگاه در ستاد ساماندهی پایگاه‌های اینترنتی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، به شماره‌ی شامد: «1 - 1 - 769104 - 65 - 0 - 3» ثبت شده و تابع قوانین مکتوب جمهوری اسلامی ایران است. / مطالب این وبگاه، وقف عام بوده و نشر آن، حتی بدون نام، آزاد است